loading
در حال بررسی درخواست شما
Arsenal

اینم جدیدش

به نام خدا


::هادیان کشتی ناپلئون::

تقریبا اوایل شروع جنگ فرانسه و انگلیس بود که به دستور فرمانده نیروی دریایی فرانسه یک کشتی مسافربری بادبانی ساخته شد . این کشتی در زمان خود از بی نظیرترین کشتی ها بود و طبق محاسبات نباید مشکلی براش پیش می آمد و یا غرق میشد.

از قرار معلوم بهترین ناخدا و افسرهارو برای کار روی این کشتی انتخاب میکردند و چند دلیل داشت یک اینکه این کشتی بسیار مدرن بود در زمان خود و در خدمت مردم شهر مارسی که اکثرا در نیروی دریایی بودند بود .

کاپیتان = جیمز بوفورت اهل انگلستان 55ساله
افسر ارشد = الکس بردلی اهل فرانسه 46ساله
افسر اول = نیکولاس آرتورث اهل فرانسه 39ساله
افسر دوم = خودم  دارتانیان آرتیمیس اهل فرانسه39ساله
افسر سوم = پیلاروس اهل یونان  38ساله
سرپرست ملوانان = دارگ سوفیا اهل فرانسه 41ساله
دیده بان = لوییز فیلوسیا اهل فرانسه 30ساله
مهماندار زن = خوانا میرالس 24ساله اهل اسپانیا
مهماندار مرد = میگل خوانیتو 24ساله اهل اسپانیا
و بالاخره مهمان ویژه ما = پلاژه پلادینو پسر ارشد فرمانده نیروی دریایی 21 ساله اهل فرانسه

اینها همه اشخاصی بودند که به دقت انتخاب شده بودند و جزو بهترین ها بودند ، یه جورایی هرکدوم یه پا کاپیتان بودیم .
و برای این کشتی هم مناسب بودیم حداقل نصف دنیا رو با کشتی رفته بودیم با عناوین مختلف.قرار بود 5 ژوئن 1782 اولین سفر رو با این کشتی انجام بدیم و همه چیز آماده بود که حرکت کنیم که به خاطر امتحانات پلاژه مجبور شدیم طبق فرمان صادر شده تا 2روز دیگر صبر کنیم و این اتفاق باعث خورد شدن اعصاب کاپیتان بوفورت شده بود . کاپیتان بوفورت شهرت جهانی داشت و تا حالا کسی اینجوری تو ذهنش نزده بود ولی پول خوبی میگرفت ، اونقدری میگرفت بابت این سفر که حیبت خودشو نادیده بگیره کاپیتان بوفورت توی علم دریانوردی خیلی حق به گردن ما داشت.
هوا رو به سردی میرفت اون شب که ناگهان فهمیدم مهماندارای کشتی از مارسی رفتند ، شاید چون مارسی جای امنی نبود.
من مسئول پیدا کردن یه زن و یک مرد برای انجام کارهای مهمان ها بودم و به ناچار و به سرعت خوانا میرالس و میگل خوانیتو که توی محله اسپانیایی ها زندگی میکردند یادم اومد .
یک نفر رو مامور کردم و کارای این دو نفر رو برای کار توی کشتی ردیف کرد ، اونا اشخاص خوبی بودن برای کار چون هم اسپانیایی بودن یعنی مث سگ از افسران فرانسوی میترسیدن و هم تجربه دریانوردی رو داشتند که حداقلش دریا زده نشن .

صبح دو روز بعد فرا رسید همه اومده بودن کنار اسکله که جدا شدن این کشتی گرانبها که به طور افتخاری به نام کاپیتان بوفورت زده شده بود نگاه کنند ، اسم این کشتی ناپلئون بود و اسم ناپپلئون که با طلا روی قسمت سینه این شناور بادبانی حک شده بود میدرخشید .

همه ما باید لباس های آبی و تیپی اشرافی میزدیم و طبق دستور کاپیتان همه افسران آبی ملوانان سفید و قهوه ای و خودش هم  قرمز تند و همینطور لباس هایی زیبا برای خوانا و میگل که به عمرشون چنین لباسی رو ندیده بودند.

لنگرو که بالا کشدیم هرکس سر مسئولیته خودش رفت : کاپیتان طبق معمول شورع به دستور دادند میکرد و افسر ارشد نظم کشتی رو حفظ میکرد که مثلا یه وقت غذا شور نباشه یا یک طناب الکی ول نباشه رو عرشه افسر اول که مسئول ایمنی کشتی بود و من هم باید مسئول هدایت کشتی بعلاوه مراقبت از پلاژه پسر فرمانده پلادینو میبودم از اینکه من میدیدم نیکولاس پست مهمتری رو داره بسیار کفری میشدم و دیگه باورم شده بود من ارزه ی نیکولاس رو ندارم و این من رو به شدت ناراحت میکرد .

1هفته اول همه چیز رو روال بود تقریبا 1300 مایل دریانوردی کرده بودیم و کم کم داشتیم جا میفتادیم طوری که با چشم بسته کشتی رو به مقصد میتونستیم برسونیم .
واقعا کشتی با کلاسی بود بشقاب های زرق و برق دار و عرشه ی تمیز و براق که آدم لذت میبرد روش راه بره.

ما افسران با هم دوست بودیم از قبل من و الکس همدیگه رو میشناختیم توی جنگ با اسپانیایی ها فرمانده یکی از یگان های شناور های جنگی موسوم به گالیون بودیم و از دست و کار هم آشنایی داشتیم ، البته کم و بیش با کاپیتان بوفورت هم در ارتباط بودیم ولی نیکولاس که داشت آوازه اش من رو دیوونه میکرد توی فرانسه سره زبون همه بود با بوفورت رابطه بهتری داشت و حتی توی قلعه هم نفوذ داشت.

اون شب بوفورت مریض شد و عفونت بدنش رو گرفته بود ، بوی بدی میداد ، بوفورت مرده خوبی بود با موهای سیاه و بلند و از پشت بسته و چکمه های سیاه و براق و صدای کلفت و چشمی آبی و دلی مهربان و دستانی سخاوتمند تر از دریا .
بوفورت به خاطر اینکه کسی متوجه نشه که چه بوی بدی میده توی یه اتاق خودشوحبث کرده بود و فقط الکس حق داشت بره پیشش و خوانا و میگل همین بقیه با کلی اسرار .

توی همین بدختی و فلاکت که کاپیتان مریض بود باید سفر رو ادامه میدادیم .
مقصد ما کشور نروژ و سواحل اسلو بود.

هوا به شدت سرد بود من باید امشب پست میدادم و ساعت جیبیم رو در آوردم  ، بله دوازده شده بود و پست من شروع شد ، پلاژه جوان هم که بیخوابی به کلش زده بود کنار من بود با هم صحبت میکردیم او ستاره شناسی میخوند و داشت برای یه سفر تفریحی به اسلو میرفت .

گرم صحبت شده بودیم من درد و دل میکردم با او و اوهم از اینکه با ما همسفر بود بال در آورده بود ، میگفت دوست داشته دریانورد بشه مثل پدرش ولی پدرش اجازه نداده و گفته باید نجوم بخونه.
بچه با هوشی بود به همه چیز دقت میکرد کلی چیز از من و الکس یاد میگرفت .
هوا به شدت داشت سرد میشد سطح آب انگار یخ داشت .
همونطور که پلاژه داشت درمورد ستاره ها از من میپرسید دوربین من رو گرفت و جلوش نگاه کرد ، دوربین رو جوری دستش گرفت فکر کردم 20ساله دریانوردی کرده پسر.
داشت با دقت به چیزی نگاه میکرد و کم کم سکوت کرد و سوالی نپرسید فکر کردم مجذوب دوربین با این قدرت شده که یهو سراسیمه گفت "ببین ببین آقای دارتانیان کوه یخ ، کوه یخ!! یه کاری کنید داریم به کوه یخ نزدیک میشیم" منم سریع دوربین رو گرفتم و نگاه کردم....!! آروم زمزمه کردم کوه یخ؟؟؟ یهو داد زدم نــــــــــــــه توده ابر کومولونیمبوس همه به روی عرشـــــــه هرچه زودتــــر سکان تمام به راست بادبان غرب رو بکشید به سرعت از اینجا باید دور بشیم . بادبان راست را شل کنــــید . دکل وسط رو خالی از بادبان کنید.

وضعیت بحرانی بود چنین توده عظیمی تنها یک ساعت و نیم دیگه مارو در بر میگرفت و شانس نجات یافتن با کشتی معمولی فقط بچهل درصد بود...!!
توده ابرکومولونیمبوس همراه خودش باد شدید ، باران و موج های عظیم میاره و این توده در پانزده متری از سطح دریا قرار دارد تا چند صد مایل بالاتر...!!
کاپیتان خواب بود باید سریع تصمیم میگرفتم خوانا و میگل از ترس سکته کرده بودند انگار توی آشپزخونه تکون نمیخوردند و الکس فورا خودشو رسوند و نیکولاس هم که پایین بود به سرعت به کمک ملوانان رفت و همه چیز درهم شد ، هیچ چیز سر جای خودش نبود...!!!
آخـــــــــــخ که چقدر جای بوفورت خالیه...!!! لعنت به این شانس..!!!

داشتم داد میزدم پیـــــــــلاروس مگه نگفتی هیچ ابری سراغمون نمیاد و هوا تا بیست روز دیگه صافه؟؟

ساعت 5صبح همه در هم برهم بودیم اوضاع بی ریختی داشتیم و پیلاروس هم گفت من گفتم ابر نداریم؟؟؟
منکه به نیکولاس گفته بودم ستون قائم رو چک کنه احتمالش هست طوفان بیاد سراغمون به طور ناگهانی........!!
داشتیم به سرعت به سمت جنوب میرفتیم نزدیکای دانمارک بودیم نباید سمت دانمارک میرفتیم چون خطر بیشتر تهدیدمون میکرد.....!!
نیکولاس دست پاچه شده بود این اولین صحنه ای بود که دیدم اون اشتباه هم میکنه؟؟

ساعت 7 طوفان شروع شده بود و دریا غوغا کشتی هم مثل مجنون توی دستای دریا اینور و اونور میرفت از آلمان عبور کرده بودیم البته اینطور به نظر میرسید ولی اصلا دقیق نبود فقط حدس بود.......!!

همه چیز توی کشتی داغون داشت میشد از کف کشتی آب وارد شده بود نیکولاس رفت و با الکس ته کشتی رو دیدن . بـــــعله از این بدتر نمیشه هر موجی که مثل یه توپ جنگی کشتی رو میلرزوند باعث شده بود تیر قائم کشتی جا به جا بشه داشتم فکر میکردم کاش حداقل این اشتباه رو نمیکرد.....!!

سراسیمه خودمو رسوندم به کاپیتان اونم فهمیده بود چه خبره همونطور که سرم پایین بود گفتم چیکار کنیم تکلیف چیه؟؟
کاپیتان گفت هیچی باید صبر کنیم...!!
فقط درمورد تیر قائم هرچه زودتر تصمیم بگیرید!!
کاپیتان با صدای سرفه کنان ادامه داد دارتانیان من به تو ایمان دارم تو بهترین افسر فرانسه هستی . تو توی مبارزات علیه اسپانیایی ها خودتو ثابت کردی و همینطور سقر به هندوستان تو جزو محدود کسانی هستی که چندبار خط استوا رو درنوردیدند...!! باهاشون همفکری کن...!!

من که موج شادی از اینکه کاپیتان بوفورت به من این حرفا رو زده تو چشام برق میزد ولی ته دلم باز فکر میکردم این حرفا زا لطفشه و نیکولاس بهترینه در مورد الکس هم که نمیشه حرفی زد اون بزرگترین دریانورد فراسنه بود.

سراسیمه رفتم پایین .تا رسیدم پایین هفت ، هشت بازی خوردن به درو دیوار رفتم سر تیر قائم وایـــــــی چقدر تکون داشت بزور سرپا واستاده بودیم....!!

دیدم داد و بیداد شروع شده الکس و نیکولاس چیز عجیبی بود؟؟؟!!!
آخه توی دریانوردی احترام به مافوق از توی ارتش هم واجب تره و این از اصول دریانوردیه...!!

اینجا دومین اشباه نیکولاس بود...!!

الکس میگفت باید صبر کنیم و نیوکلاس میگفت نه باید آهن مذاب بریزیم کنار پایه ستون قائم...!!! 
این خیلی خطرناک بود یه جور خودکشی بود...!!
اگه آهن مذاب میریختیم ممکن بود ستون قائم آتیش بگیره و به کل کشتی شعله ور بشه...!!

من با الکس موافق بودم ولی ته دلم میگفت کاش منم شم نیکولاس رو داشتم ببین تو چه موقعیتی چه فکری به سرش مخیوره؟؟!!!! أهــــــه....!!

نیکولاس اجازه نمیداد من حرف بزنم میگفت حرف نزن برو رو عرشه زود...!!
من توپم پر بود هم الکس دوست دیرینم بود هم کاپیتان گفته بود باهاشون شور کنم الکس منو نگه نداشت...!!
کاردم بزدی خونم نمیومد...!!!
این مردیکه زناکار داشت به من این حرفارو میزد...!! تف به سرنوشتی که دچار شدم تف..!!

الکس گفت نطرتون چیه همه یه تیم بشیم آب های ته کشتی رو خالی کنیم؟؟

تا خواستم بگم نمیدونم ، بلای جونم سبب خیر شد و پرید وسط حرفم گفت خفــه خفه شو الکس این احمق بازیه....!! وقتی ما میتونیم با یه کار راحت کشتی رو نجات بدیم چرا مسخر بازی در بیاریم یه کار بی فایده انجام بدیم؟؟؟
راست میگفت بی خود بود همه سطل آب دست به دست هم بدن که چی؟؟آب خودشو راه میده دوباره تو کشتی......!!

من یه فکری به سرم زده بود که اونجا رو با خمیر مخصوص که قاطی خرده چوب باشه پر کنیم....!!

به نظر عالی میومد ولی خمیر مخصوص توی کشتی به اون مجهزی یافت نشد؟؟
لعنت به این شانس حالا کشتی پیشرفتست که هست نباید چندتا لوازم ضروری توش باشه....!!

بعد کلی بحث و جدل مجبور شدیم پیشنهاد نیکولاس رو علی رغم میل باتنیمون قبول کنیم .

نیکی دستور داد به ملوانا که آهن مذاب بسازند و با رهبری اون کارا رو ردیف کنند من و الکس هم همون موقع آبهای اطراف رو پس زدیم آهن مذاب شده آماده شد رفتیم پشته دیگ لعنتی چقدر داغ بود نمیشد دست زد که...!!
همون هیس و بیس یکی از ملوانا به دلیل بخار کوره چشماش صدمه دید...!!یک چشمش نزدیک بود کور بشه...!!

یه ریل ردیف کردیم و با تکه های چوب محکم روی کشتی اهرمش کردیم مواد مذاب رو ریختیم همونجا که باید باشه....!!

ولی زیاد جواب نداد بازم آب میومد ولی کمتر شده بود و دریا لحظه به لحظه خراب تر...!!
رفتم پیش کاپیتان گفتم ما به پیشنهاد نیکی آهن مذاب ریختیم...!!
گفت بهترین کار نبود ولی بدترین هم نبود.......!!
کشتی داشت بدجور پیچ برمیداشت با ترس و لرز به کاپیتان گفتم...!!
ما غرق میشیم؟؟
گفت نه...!! هرگز مگر ما برای مردن دریانوردی میکنیم؟؟؟
گفتم نه قربان ولی تا به حال این شرایط رو نداشتیم؟؟!!
ازم پرسید به نظرت من میمیرم تو این سفر؟؟
گفتم نه هرگز شما شجاعترین هستید قربان...!
گفت پس این سفر رو به سلامت طی میکنیم...!!
دلم قرص  شد ولــــــــــــی کاش نیکولاس اشتب سوم هم میکرد و اما غرق نمیشدیم...!!
هم خدا میخواستم هم خرما....!!
اگه اشتباه میکرد من پستم پایینترا ز اون بود و میمردم و این ننگ بود برام نمیدونم چرا...!!

خلاصه همه گرفتاره کشمکش بودیم تا بعد از 2روز دیدم خبری از سوختن ستون قائم نیست...!!
به کلی نا امید از پست برتر از نیکول.....!!

الکس اومد که پست نگهبانی رو تحویل بگیره هنوز دریا به کلی آروم نبود و موج هایی داشت که شدید نبودن زیاد به الکس گفتم چه خبر؟؟باورت میشه زنده ایم؟؟

یه پوز خند زودو گفت : بعدی پیش کاپیتان بودم میدونی چی گفت؟؟
گفتم نه؟؟چطور مگه؟؟منتظر بودم تایید کنه حرکت شجاعانه نیکولاس رو....!!
الکس گفت : کاپیتان به من  گفت مرگ رو به کشتی تقدیم کردید!!
با کمال تعجب پرسیدم چطور؟؟
گفت شما حتی اگه مرگتون صد در صد هم بود نباید آهن مذاب زیر چوب درخت نارون که خودشو خشک نگه میداره میریختید...!!

گفتم یعنی چی؟؟ولی کشتی سالمه؟؟
الکس گفت آره ولی حرف کاپیتان بی منطق نیست...!!

گفتم نه رفیق از شانس بد ما این نیکولاس یه حرکت شانسی دیگه میکنه درجه بالاتر میگیره اون از کاپیتان هم بهتر میفهمه ، اصلا کاپیتان مفهمه بیرون چه خبره؟؟!!

الکس گفت "سخت نگیر مرد اون فقط به دلیل رابطه ای که با خانواده ی ژاندرلو داره عضو این کشتی شده."
من گفتم نه بابا بی خود من رو دل خوش نکن اون از من بهتر و حتی شاید از کاپیتان...!!

گفت خوددانی پست رو تحویل دادم و رفتم....!

تو راه رفتن به اتاقم داشتم فکر میکردم چرا توی این کشتی نباید خمیر مخصوص باشه؟؟
چرا کاپیتان هم حرفی از خمیر مخصوص نزد؟؟خمیر مخصوص بسیار گرونه و باید اطلاع داده بشه به افسر مسئول که باید ازش استفاده کنه...!!

رفتم سراغ کاپیتان حالش خوب شده بود ولی نه کاملا خوانا خوب بهش میرسید کاپیتان کلی ازم تشکر کرد بابت این دوتا اسپانیایی ها .

رفتم دست کاپیتان رو گرفتم میلرزید هنوز ، تا خواستم شروع کنم یک دفعه گفت تا 1 یه روز دیگه میرسیم اسلو؟؟نه؟؟ گفتم آره...!!
گفت کشتی سالم نمی مونه . گفتم الکس گفت.
کاپیتان گفت آره گفتم بهت بگه...!!خوب کردی اومدی دارتانیان...! خواستم بگم یه وقت به نیکولاس در این باره چیزی نگی یه وقت بهش بر میخوره اون هنوز غرور جوانی رو داره با خودش...!!
گفتم آره و همینطور تربیت کودکیش رو ...!! کاپیتان پوزخند زد......!!
کاپیتان گفت پیاده که شدیم پلاژه رو که رسوندی اونجا که میخواد بیا بکارت دارم....!!
گفتم باشه....و رفتم.

داشتم میرفتم رو عرشه قدم بزنم دیگه نمیخواستم برم اتاقم دلم میخواست برم تو صورت نیکول بهش بگم همه چیز رو ، گفتم نه کاپیتان حتما یه چیزایی میدونه...!!

خلاصه رسیدیم همه استقبالمون اومده بودن از شهردار اسلو تا فرماندارو رئیس اسکله کشتی ما چون صدمه دیده بود نمیتونست نزدیک اسکله بشه با قایق رفتیم به اسکله و پیاده شدیم یه هتل کوچیک کاپیتان کرایه کرد اونجا منم رفتم پلاژه رو بروسونم تحویل بدم و برگردم.....!!
کلی با پلاژه خندیدیم انگار نه انگار افسر کشتی بودم...!
بعد یه خداحافظی گرم کردیم و برگشتم پیش کاپیتان.
گفتم خب چی میخواستی بگی کاپیتان؟؟
گفت عجله نکن هیچوقت.
سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
گفت من قبل سفر همه چیز رو شخصا چک کردم کشتی چنین طوفانی نمیتونست حتی خط روش بندازه .
ولی تیر قائم رو جا به جا کرد؟؟؟!!!
گفتم خب.
ادامه داد : خمیر مخصوص به اندازه کافی که نه بیشتر از اون چیزی که فکرش کنی توی کشتی بود و فقط نیکول و من و الکس جای اونو میفهمیدیم.
گفتم إهـــــــــه پس چرا نگفتید به من؟؟
گفت: نیکول داشت از مریض شدن من سوء استفاده میکرد و داشت به من خیانت میکرد که من رو زیر سوال ببره چون کشتی هرگز نباید غرق میشد و حتی صدمه میدید و اگه صدمه میدید همه اشتباها متوجه من بود.
اون خمیر هارو جای دیگه قایم کرده بود که میگل و خوانا اون هارو پیدا کردند.
گفتم : خـــــــب؟؟!! بقیش
گفت : تیر قائم با ضربات به چفت هاش شل شده بود نه بر اثر فشار امواج.
گفتم چطور ؟؟
گفت : گفتم که من همه چیز رو چک کردم پس قطعا باید سالم میموند. این کشتی من ساختمش ولی همه فکر میکردند ژوراف اینکارو کرده.
گفتم که اینطور؟؟پس بگو چرا اسرار داشت آهن مذاب بریزیم!! و هی میگفت نداریم توی کشتی خمیر مخصوص رو؟؟!!!فکر میکرده الکس نمیفهمه...!!
کاپیتان گفت سوار قایق شو برو کنار کشتی ببین کیا اونجا هستند دوستتو بردار و بیا رفتم اونجا دیدم الکس داره میجنگه با نیکول ، و نیکول رو بست به دکل فرعی و سوار قایق شد داشتیم میرفتیم کشتی شعله ور شد...!!
الکس گفت ببین...!!
اینهمه خرج و مرج فقط برای یافتن جاسوس انگلیس هـــــــا قه قهقهق هقه...!!

منم مات و مبهوت زدم زیر خنده قهق قه قه قهقهه.....!!

کاپیتان بعد از اون مریضی نتوسنت دریانوردی کنه همونجا توی اسلو موند الکس جانشین کاپیتان شد منم افسر ارشد شدم و به سوختن جاسوس وطن فروش لبخند میزدم...!!


(داستان های حمید)

آخرین اخبار آرسنال

جزئیات بلاگ

Arsenal best on the earth

من اینم که هستم و اینی نیستم که نیستم و اگر هستم همینم......:) چی شد هستم یا نیستم.........؟؟؟؟؟:)

تاریخ انتشار : ۱۳۹۱/۳/۲۴
بازدید پست : ۲,۶۴۶ بار
کل بازدید: ۱۱۹,۳۳۲ بار
این صفحه را به اشتراک بگذارید
بازی بعدی آرسنال
آرسنال
آرسنال
VS
ایپسویچ
ایپسویچ
لیگ برتر - استادیوم امارات
۱۴۰۳/۱۰/۷ ۲۳:۴۵
بازی قبلی آرسنال
کریستال پالاس
کریستال پالاس
1 - 5
آرسنال
آرسنال
لیگ برتر - سِلهارست پارک
۱۴۰۳/۱۰/۱ ۲۱:۰۰